آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

آرنیکا گل همیشه بهارم

دوست دارم گلم

نمیدونی این روزها چه حالی دارم وقتی حرف می زنی احساس می کنم چقدر خوشبختم وقتی بهت میگم دوست دارم  تو میگی دوست وقتی میگم عاشقتم تو می گی آشش می خوام بخورمت درسته دیروز از صبح گریه کردی و بهونه گرفتی گریه و گریه بهونه و بهونه می گفتی بیا بخواب منو بغل کن درست مثل روزهای شیرخوارگیت که از بودن تو بغل مامان سیر نمی شدی من هم کلافه از این هم کار نکرده تا شب از درخواستت سر باز زدم باز هم عجولانه رفتار کردم منو ببخش امروز دست و می ذاشتی روی لپت و گریه میکردی یه دفعه که سفت بوست کردم زدی زیر گریه حالا فهمیدم نوزدهمین دندونته که داره اذیت می کنه رفتی تو بالکن دو تا آقا داشتن می اومدن گفتی آقا&n...
31 ارديبهشت 1392

بیست و پنج ماهگی

بیست و پنج ماهگیت با کمی تاخیر مبارک اینقدر شبا دیر می خوابی که فرصت نمی کنم بیام برات پست جدید بزارم شبا فکر کنم زودتر از تو خوابم می بره وروجکم شبها تازه سرحال میای هر چی می گم تکرار می کنی روزا هم که همش باید سرتو گرم کنم وگرنه یا در حال گریه کردنی یا نق می زنی این ماه برای چکاپ بردمت دکتر شربت اشتها بهت داد ولی فعلا بهت نمی دم چون این چند روز خدا رو شکر خوب غذا می خوری راستی دیشب برای اولین بار یعنی بعد از دو سال و یک ماه شب برای شیر خوردن بیدار نشدی البته بیدار شدی ولی فقط آب خوردی و دوباره خوابیدی وقتی ازت می پرسم اسمت چیه اول می گی من و خودتو راحت می کنی وقتی می گم نه می گی آرک...
26 ارديبهشت 1392

دیدار با هلیا و تولد مامان

جمعه بعد از ظهر قرار بود هلیا به خونه ما بیا شما هم تا تونستی با هلیا رقصیدی و بازی کردی از اینکه می دیدم با هم خیلی خوب کنار  می یاید خیلی خوشحال بودم گلم هلیا داد می زد آرنیکا صبر کن دارم میام تو فامیل فقط هلیا از نظر سنی به شما نزدیک تره اونهم با دو سال اختلاف امیدوارم در آینده دوستای خوبی برای هم باشید البته آیسا هم هست ولی چون خیلی کوچیک تره فعلا نمی تونه باهات هم بازی بشه این هم عکس تو و هلیا در حال خوردن عصرانه و بعد از آن تماشای کارتون این هم عکس خواهر جدید هلیا فرنیا ست که ٣ فروردین به جمع مون اضافه شده انشال... قدمش مبارک  باشد این هم کادوهای این هفته یه کتاب خوب از طرف هلیا که عاشقشی ...
18 ارديبهشت 1392

جشن تولد و شروع عملیات خداحافظی با می می

  نازنینم روز جمعه سی ام تولدت رو جشن گرفتیم از اونجایی که خیلی از باب اسفنجی خوشت می اومد از چند ماه قبل تصمیم گرفتیم کیک باب اسفنجی رو برات سفارش بدیم به چند تا شیرینی فروشی هم رفتیم در آخر به شیرینی فروشی رفتیم که فکر می کردیم طرح بهتری برای باب داره  البته از همه هم گرونتر می شد ولی بابا گفت مهم نیست مهم اینکه کیکش قشنگ باشه خلاصه این شد کیک تولد شما که ما سفارش دادیم این هم کیک آقای قناد واقعا خسته نباشن بقیه در ادامه عکس تکی که اصلا نداری یا داشتی می رقصیدی یا توی بقل من بودی خلاصه اینکه کم اذیت نکردی این کادوی من و بابایی این هم عکس بقیه کادوها برا...
9 ارديبهشت 1392

تولد رونیا و وانیا جووون

دیروز تولد رونیا و وانیای عزیز بود صبح رفتیم حموم ناهار هم خوردیم بابا هم قرار بود زود بیاد بعد از ناهار خیلی دلت هوای می می کرده بود هی گریه می کردی و سرتو زمین می زدی فهمیدم که بعد از حموم حتما خوابت گرفته آخه این چند روز بدون می می دیگه بعد از ناهار نمی خوابیدی تا شب بیدار بودی برات بالش آوردم فوری خوابت برد تو ماشین هم حسابی اذیت کردی میخواستی پیاده شی وقتی دیدی گریه فایده نداره بی خیال شدی تا اینکه بالاخره رسیدیم این عکس شما در بدو ورود داشتی بادکنکها و تزیینهای تولد و نگاه می کردی بیشتر توی اتاق رونیا مشغول بازی بودی فکر نمی کردم اینقدر عروسک بازی دوست داشته باشی خیلی حرفه ای کالسکه رو راه می بردی و به عروسک شیشه می دادی ...
9 ارديبهشت 1392

تولدت مبارک

عزیزم تولدت مبارک باورم نمی شه که دو ساله شده باشی ٧٣٠ روزه که مادر شدم با تب کردنت تب کردم با خندیدنت خندیدم حالا دیگه قدر مادرمو خیلی بیشتر از قبل می دونم خدا خودش نگهدارت باشه این روزها خیلی از قبل فهمیده تر شدی حالا دیگه به کارای من هم می خندی هر چی که می گم تکرار می کنی البته بعدش انتظار تشویق داری از این پیشرفتت خیلی خوشحالم حالا وقتی می گم عزیز مامان کیه می گی من وقتی لباسها رو از روی بند جمع می کنم یکی یکی ازت می پرسم می گم این مال کیه ؟ جواب می دی من .....بابا  دیروز داشتم توی آشپزخونه پیاز رنده می کردم من هم که از پیاز رنده کردن گریزونم سرم راه برده بودم کنار چشمام رو هم محکم ...
21 فروردين 1392

تولد آیسا

شب سی ام تولد آیسا بود که به خاطر فوت مادر بزرگم به تعویق افتاد آیسای عزیز تولدت مبارک خوشبختانه جای که بچه هم سن سال شما باشه خوش اخلاقی و اجازه می دی یکم به مامانت هم خوش بگذره البته در این امر اسباب بازی های آیسا بی تاثیر نبود و تا تونستی از شون لذت بردی بعد از چند دقیقه و لیز خوردنت با جوراب شلواری از مامان خواستی که لباستو عوض کنه از این عروسکه هم خیلی خوشت اومده بود ولی اولش چندشت می شدبهش دست بزنی فکر می کنم به خاطر موهاش بود   برای دختر دایی عزیزت هم حسابی سنگ تموم گذاشتی و رقصیدی این هم عکس شما و بابایی با کیک  تا آخر...
6 فروردين 1392

پایان سال 91 و فوت مادر بزرگم

29ماه اسفند با بابایی رفتیم برای خرید سفره هفت سین سیب و سیر و ماهی قرمز چند سالی بود که سراغ ماهی قرمز نمی رفتیم و خریدشو ممنوع کرده بودیم ولی امسال عید به خاطر شما رفتیم یه دونه خوشگلشو انتخاب کردیم به شرط اینکه زود آزادش کنیم وقتی برگشتیم خونه مشغول بقیه کارهای خونه  شدیم که مامانی زنگ زد در حالی که گریه می کرد گفت مادر بزرگم فوت کرده( مامان بابام )خیلی ناراحت شدم و دلداریش دادم  به هر حال عزیزی بود که تازه از دست رفته بود و ما هم داغدارش بودیم بابا رفت اونجا و من و شما هم تا آخر شب تنها بودیم روز 30 هم بابا رفت بهشت زهرا و من و تو باز هم تا دم سال تحویل تنها بودیم شما هم که از حموم و کارهای خونه خسته شده بودی خوابیدی ا...
5 فروردين 1392